جدول جو
جدول جو

معنی چشم سفیدی - جستجوی لغت در جدول جو

چشم سفیدی
(چَ / چِ سَ / سِ)
گستاخی و بی شرمی و بی حیایی. وقاحت و پررویی، لجاجت وحرف نشنوی. رجوع به چشم سفید و چشم سفیدی کردن شود
لغت نامه دهخدا
چشم سفیدی
گستاخی بی شرمی، لجاجت حرف نشنوی
تصویری از چشم سفیدی
تصویر چشم سفیدی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چشم سفید
تصویر چشم سفید
پررو، بی حیا، بی شرم، بی ادب، گستاخ، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ سَ / سِ)
گستاخ و بی شرم و بی حیا و بی ادب. (ناظم الاطباء). لجوج و پررو و حرف نشنو. چشم سپید و وقیح، کنایه از چشم کور و نابینا. (آنندراج). مرادف چشم شکسته و دیدۀ سفید. (از آنندراج) :
ورق دیدۀ یعقوب همین مضمون داشت
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار.
خواجه آصفی (از آنندراج).
رجوع به چشم سپیدشدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ سِ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 36 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 4 هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع است تپه ماهوری و سردسیر است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین از طایفۀ علیها بوده در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ سَ / سِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع میان ولایت مشهد مقدس است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص -235)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع چارمحال اصفهان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235)
مؤلف مرات البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع طبس است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ سَ / سِ)
رجوع به چشم سفید شود
لغت نامه دهخدا
(چَ /چِ)
ریاء. ظاهرسازی. تدلیس و تظاهر
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
بی حیایی و بی شرمی کردن. لجبازی و پرروئی کردن. گستاخی و بی ادبی کردن، در اصطلاح عامه، کنایه از نصیحت یاملامت نشنیدن و عقیده یا عمل خود را دنبال کردن است. گوش بحرف ندادن. رجوع به چشم سفید و چشم سفیدی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشم سفید
تصویر چشم سفید
بی حیا، بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم سپید
تصویر چشم سپید
گستاخ بی حیا، لجوج حرف نشنو، کورنابینا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم سپید
تصویر چشم سپید
((~. سِ))
چشم سفید، بی شرم، گستاخ
فرهنگ فارسی معین
بی حیا، بی آرزم، بی شرم، پررو، گستاخ، لجباز، لجوج، یکدنده، حرف نشنو، خودرای، خودسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم نترس، بی باک
فرهنگ گویش مازندرانی